روزهایی که گذشت...
سلام پسر گلم. ایندفعه خیلی تاخیرم طولانی شد. میخوام اگه بشه دو تا مطلب بزارم. نیمه های دی ماه من و تو یه مسافرت داشتیم به تهران . من می خواستم واسه عروسی دایی لباس بخرم. خدا رو شکر توی راه اذیت نکردی فقط اواخرش دیگه خسته شده بودی و سر جات بند نمی شدی. از تهران که برگشتیم اوایل بهمن من یه ماموریت بهم خورد که برم ساری. هر کاری کردم که این ماموریتو از زیرش در برم نشد که نشد . چون کسی نبود که تو رو نگه داره. منم خیلی سخت بود برام که دو روز نبینمت. بالاخره مامانی آذر اومد اینجا پیشمون که من برم. چند باری که تماس میگرفتم بابا و مامانی میگفتن که تو عین خیالتم نیست ولی وقتی که برگشتم فهمیدم که بهونه گرفتی و گریه کردی. الهی فدات بشم. اینقدر فهمیده ای که صبح تا بعدازظهر رو پذیرفتی که ما نیستیم ولی همین که ساعت 4 میشه دیگه انتظار داری که بابا بیاد خونه . همش چهارپایه رو میزاری زیر پات و درو باز میکنی می ری بیرون میگی اومت (اومد) خلاصه با هر دلتنگی و مشقتی بود ماموریت تموم شد و برگشتم خونه . بعد از اون یه برف سنگین داشتیم اینجا و ما چند روزی تعطیل شدیم و خونه پیشت بودیم و تو اولین بار برفو دیدی . خب بریم سراغ عکسای این مدت:
یه بازی که چند وقت بدجور بهش گیر داده بودی و الانم هر چند وقت یکبار یادت میاد اینه که پاتو میزاشتی روی لباسشویی میرفتی کنار ظرفشویی مینشستی و یکی یکی ظرفا رو آب می کردی و مثلا میشستی و حسابی همه جا رو خودتو خیس میکردی . ول کنم نبودی خداروشکر از سرت افتاد
اینجا لباس بابا رو تنت کردی تهران که رفته بودیم عمو منصور واسه اینکه تو تولدت نبودن واست کیک گرفت و کادو . به عمو منصور میگی عمو شی دی (سی دی) وقتی که رفته بودم ماموریت بابا و مامانی آذر برای اینکه حواست پرت بشه و سرت بند بشه رفتن واست تاب خریدن
این اولین رد پات توی برفه
یه بار بابا برف که اومده بود چکمه هاشو آورد تو خونه که خشک بشن
قربونتتتتتتتتتتتتتت برم