کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

رویای پاییز

از تابستان 93 تا بهار 94

1394/2/3 12:00
نویسنده : الهام
597 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرکم . خوبی . من بعد از ماهها دوباره برگشتم .راستش  تو این مدت به دلایلی اصلا حس وبلاگ نوشتن نداشتم.ولی امسال اگه خدا بخواد با یه حس خوب و تازه و سرحال در خدمتم.

خب بریم سر عکسا و مطالب این مدت :

شهریور ماه عروسی روجا بود که رفتیم ساری

اینجا هم تو بغل بارسین هستی

اینم تو راه که وایسادیم واسه ناهار.من عاشق مسیر رشت به ساری هستم . رستوران ، فروشگاه ، دریا ، جنگل،....همه چی تو این مسیر هست. خیلی خوش میگذره بهم تو این مسیر

بعد از اون تولدت بود که چون به دلایلی هیچکدوم حال و حوصله برنامه ریزی و جشن نداشتیم فقط رفتیم تهران یه شب خونه مامانی آذر یه تولد کوچولو گرفتیم و یه شبم خونه بابایی تولد گرفتیم.

البته خونه عمو محمد بودیم.اینم تو و مهبد

اینجا هم خونه بابایی تو و آنیسا. این کاور رو هم از قبل گفته بودم خاله الناز برات بگیره . تواین سن تو واقعا شیفته باب اسفنجی هستی.

بعد از اون قضیه ناز کردن سه باره پرستارت پیش اومد که یهو یه روز گفت من دیگه نمیام سر کار. باز دردسرهای من شروع شد. منم دیگه نازشو نکشیدم . رفتم مهد کودک ثبت نامت کردم. بعد چند روز دوباره پشیمون شد که من میخوام برگردم . منم دیگه مهد با هزار بدبختی ثبت نامت کرده بودم دیگه قبولش نکردم.یه چند روزی مامانی و خاله الناز اومدن صبح ها ساعت 10 میبردنت مهد همونجا هم پیشت میموندن بعد یکی دو ساعتم میاوردنت خونه.اونا که برگشتن تهران از مهری خانوم همسایمون که خیلی خانم خوبیه خواستم که این کارو بکنه . دیگه مجبور بودم. نمیشد فول تایم گذاشتت مهد.خلاصه یکی دو هفته که گذشت سرماخوردی شدید.نشد که بری مهد.سرماخوردگیتم طولانی شد . دیگه پیش مهری خانم موندی.بنده خدا گفت زمستونه بچه رو نبر مهد . اگه بره دوباره مریض میشه من خودم نگهش میدارم. خدا خیرش بده . دیگه از اون موقع تا الان که پیش مهری خانوم هستی روزا.

اینم عکسهای اولین روز مهدت که البته چون مهد کودکو از قبل دوست نداشتی اسمشو گذاشته بودیم مدرسه و تو راحت تر پذیرفته بودی

بعد از اون توی بهمن ماه مامانی اینا ودایی کامران و دایی کاظم همه اومدن رشت

تو و آنیسا ، قصر بازی

روزی که میخواستن برن نمیدونستیم با تو چیکار کنیم. پدرمونو در میاوردی . یهو تصمیم گرفتم که بفرستمت بری تهران. اگه بی تابی کردی فرداش بیام دنبالت. خلاصه تو که اصلا باورت نمیشد نشستی تو ماشینو بدون اینکه اصلا عین خیالت باشه که ما همرات نیستیم رفتی تهران . همه انتظار داشتیم شب اول دلتنگی کنی. شب اول که خبری نشد گفتیم خب دو سه روز که بگذره دلش تنگ میشه . ولی نشون به اون نشون که ده پونزده روزی اونجا موندی و اصلا سراغی از ما نگرفتی. حتی وقتی تلفن میزدیم ناراحت میشدی و با ما حرف نمیزدی فقط میگفتی من میخوام اینجا بمونم. هر کی ما رو نمیشناخت فکر میکرد ما از صبح تا شب داریم تو رو شکنجه میدیم. هیچی دیگه تو که دوست داشتی بمونی ولی دیگه ما خیلی دلمون تنگ  شده بود. به مامانی گفتم بیاردت . وقتی اومدی بهم میگی مامان منو مامانی اومدیم با تو ابایظی (خدافظی) کنیم بریم تهران.هههههههههههه . روز بعدش تو رو خوابوندم تا مامان بره . وقتی بیدار شدی کلی گریه کردی ولی بعد دیگه چیزی نگفتی.

اینم عکسای سفر مجردیت:

عکس بعدی مال لباسیه که لباس بچگی بابا مسعود بوده و همیشه آرزو داشت تو این لباسو بپوشی عکس بندازی. اصلا راضی نمیشدی بپوشیش بالاخره یه روز تونستیم تنت کنیم

عاشق اینی که لای تشک بپیچیمت ساندویچ بشی

خب رسیدیم به شبای سال نو که من عاشقشم از خود عید بیشتر دوستشون دارم

آخرین روز کاریم تو رو بردم اداره . وای که چه آتیشی سوزوندی

همیشه شب سال نو ما تولد داریم چون دایی کاظم قبل از سال تحویل دنیا اومده

اینجا هم رفتیم خونه دایی کاظم عید دیدنی

بابا مسعود روز سوم عید برگشت رشت و ما هم با بابایی و دایی کاظم اینا دو سه روز رفتیم گلپایگان، زادگاه بابایی که خیلی عاشقشه

اینجا هم ارگ گوگده

خب اینم از عکسای این چند وقت . اینم یکی از شاهکارهای نقاشیته . خیلی ذوق زده شدم وقتی دیدم یه همچین چیزی کشیدی

قربونت برم الهی. این روزا واقعا بامزه و خوش زبون شدی.آخر اردیبهشت عروسی عمو منصوره و ما درتدارک عروسی هستیم و بعدشم واسه یه سفر برنامه ریزی کردیم که امیدوارم خوش بگذره . از خدا میخوام امسال سال خوبی واسه همه باشه . بوووووووووووووووووووس

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان خدیجه
6 اردیبهشت 94 8:10
الهام جون خوب کاری کردی برگشتی اینکه میگن نوه مغز بادومه واقعا درسته پدربزرگها ومادربزرگها اونقدر شیرین وخوب با بچه ها هستند که بچه ها دوست دارند با اونها باشند از طرفم ببوسش گل پسر نازنینت را
الهام
پاسخ
همینطوره خدیجه جون قربونت
نازی راد
19 خرداد 94 20:44
کیارش عزیزم دلم برات خیلی تنگ شده دوس دارم هرچه زودتر ببینمت خاله جون بابت هدیه تونم متشکرم همگی سالم باشید
الهام
پاسخ
:قربونت برم عزیزم .خواهش میکنم.ایشالله هرچه زودتر همدیگرو ببینیم