کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

رویای پاییز

یلدا 94 و مسافرت مجردی

سلام پسر گلم.الان که دارم این مطالبو مینویسم شما با مامانی و عمو سعید تو راه رشتی و داری بر میگردی خونه.بعععععععععععععععععله دوباره واسه خودت رفته بودی تهران.منو بابا مسعود اون سری اومدیم دنبالت و با هم برگشتیم رشت.اینم عکس بین راه توی راه قزوین که نگه داشتیم یه خورده تو برف بازی کنی.آخه امسال تا الان که رشت برف نباریده متاسفانه. جونم برات بگه که وقتی برگشتی دوباره رفتی یه چند وقت مهد کودک.اونجا رو خیلی دوست داری و خیلی خوب کنار اومدی با شرایط.ولی متاسفانه یه شب دیدم خیلی تب داری .تا صبح بیدار موندم و دایم مواظبت بودم پاشویه ت میکردم.خوشبختانه فرداش تعطیل رسمی بود و منم خونه بودم .ولی حالت خوب نشد.دکتر بردیمت .شبشم مامانی و خاله...
1 بهمن 1394

سفر به مشهد و تولد 4 سالگی

سلام دوباره گل پسر.قربونت برم الان که دارم مینویسم اینقدر دلم برات تنگ شده چون تو با مامانی و خاله الناز رفتی تهران یه هفته س.اونجا خیلی بهت خوش میگذره .تلفنم که میزنیم با ما حرف نمیزنی میگی نیاین دنبالم من میخوام خییییییییلی اینجا بمونم.قربونت برم هرکی ندونه فکر میکنه ما اینجا شکنجه ت میکردیم خخخخخخخخخخ خب اواسط مهر یه سفر به مشهد داشتیم.تو خیلی هیجان زده بودی اخه وقتی کوچولو تر بودی سوار هواپیما شده بودی و یادت نبود .یکماه پیشم که پروازمون درست همون ساعت پرواز به دلیل نقص فنی هواپیما کنسل شد و خیلی توی ذوقت خورد ایندفعه دیگه هیجانت چندبرابر شده بود.منم که ترس از پرواز و ارتفاع و بقیه داستان خخخخخخخخ وسطای پرواز دیگه خوابت برد چون صبح...
17 آذر 1394

تعطیلات تابستونی

سلام پسر گلم.واااااااااااااااااااای اگه بدونی چی شد.بعد از اینهمه مدت که همت کردم وبلاگتو آپ کنم تقریبا آخر نوشته هام که رسیدم نت قطع شد و هیچی همه چی پرید.منو میگی انگار آب یخ ریختن رو سرم.آخه این پست خیلی طولانی بود.حالا دوباره که دارم مینویسم تقسیم به دو میکنمش یه مقدارشو اینجا مینویسم بقیه شو تو پست بعدی.خب بریم سراغ تابستون: جونم برات بگه که با معرفی یکی از آشناها یه مهد خوب نزدیک خونه پیدا کردم.برای اینکه خودم بیشتر به انتخابم مطمئین بشم تو هم به مهد عادت کنی تابستون یه دوره ژیمناستیک ثبت نامت کردم تو اون مهد.خیلی علاقه داشتی و بهت خوش میگذشت البته به شرط اینکه خودمم اونجا تو دفتر مدیر مینشستم.یکی دو روز اول هی میومدی سراغمو میگرفتی...
17 آذر 1394

اردیبشهت و خرداد 94

سلام پسر گلم. دوباره با اندکی تاخیر اومدم. توی خرداد ما یه اتفاق خوب داشتیم و اونم عروسی عمو منصور بود. ده روزی قبل از عروسی مامانی محبوبه اومد و تو رو برد تهران. اونجا موندی و حسابی خوش گذروندی . ما هم اینجا یه مقدار نقاشی و بهم ریختگی خونه داشتیم که خیلی خوب شد که تو رفتی وگرنه تو اون بهم ریختگی وگرد و خاک هم تو اذیت میشید هم ما. من و بابا شب قبل ازعروسی اومدیم تهران. فرداییش که عروسی بود و پس فرداش با مامانی و خاله الناز رفتیم ساری ویلای خاله بابا مسعود. دایی کامران و عمو سعیدم اونجا به ما ملحق شدن . سه روز اونجا بودیم و حسابی خوش گذشت بهمون. بعدشم نخود نخود هرکی رفت خونه خودش و ما هم اومدیم رشت.این دفعه ازینکه برگشتیم خونه ناراحت نشده ب...
11 تير 1394

از تابستان 93 تا بهار 94

سلام پسرکم . خوبی . من بعد از ماهها دوباره برگشتم .راستش  تو این مدت به دلایلی اصلا حس وبلاگ نوشتن نداشتم.ولی امسال اگه خدا بخواد با یه حس خوب و تازه و سرحال در خدمتم. خب بریم سر عکسا و مطالب این مدت : شهریور ماه عروسی روجا بود که رفتیم ساری اینجا هم تو بغل بارسین هستی اینم تو راه که وایسادیم واسه ناهار.من عاشق مسیر رشت به ساری هستم . رستوران ، فروشگاه ، دریا ، جنگل،....همه چی تو این مسیر هست. خیلی خوش میگذره بهم تو این مسیر بعد از اون تولدت بود که چون به دلایلی هیچکدوم حال و حوصله برنامه ریزی و جشن نداشتیم فقط رفتیم تهران یه شب خونه مامانی آذر یه تولد کوچولو گرفتیم و یه ش...
3 ارديبهشت 1394

تعطیلات تابستانی

سلام پسرکم. ایندفعه هم دوباره اومدنم تاخیر داشت . ببخشید گلم سرم شلوغ بود . خب اول بگم که عمو منصورتم دیگه به جرگه ی متاهلین پیوست. بعد از عید فطر بعله برون عمو منصور بود که ما به دلیل اینکه سر بابا مسعود خیلی شلوغ بود همون روز نامزدی حول و حوش ساعت 12 ظهر راه افتادیم به سمت تهران. البته مراسم توی باغ بود تو شهریار . ما ساعت 4 رسیدیم خونه عمه آزیتا . سریع ناهار خوردیم و بعدش ما خانوما رفتیم آرایشگاه . شبم که رفتیم اونجا و همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد . تو هم حسابی خوش گذروندی . اصلا یه جا بند نمی شدی. میز شامو که چیده بودن گیر داده بودی به ژله ها . منم روم نمی شد قبل شام برم از رو میز ژله بردارم بهت بدم. ولی فکر کنم همه ی ظرفای ژله...
1 شهريور 1393

جمله های باحال

دیروز که از اداره اومده بودم دراز کشیده بودم رو تخت تا چشمامو بستم بهم گفتی : مامااااااان چرا آبیدی (خوابیدی) اشماتو(چشماتو) آز اون(باز کن) خیلییییییییییییییی با این جمله ت حال کردم عزیزممممممممممممم بوس ...
10 تير 1393