خاطره زایمان

سلام کیا جونم امروز اومدم تا چند تا عکس از پسرک خوشگلم اینجا بزارم و از خاطرات زایمانم بنویسم.الان مامان محبوبه داره می خوابونتت. یه خورده داری اذیت میکنی تازگی دوست داری پوشکت رو باز کنیم و بدون شلوار واسه خودت حال کنی .تو این حالت خیلی خوشحال و آروم هستی.

امروز 28 روز از تولدت می گذره و ما 11 روز هست که اومدیم تهران تا تو از آب و گل دربیای.بابا مسعود 2 روزه که رفته رشت تا به یه سری کارا برسه و برگرده.می دونم که دلش خیلی برات تنگ شده.

حالا یه خورده از خاطرات به دنیا اومدنت می نویسم

به درخواست خودم و برای اینکه تاریخ تولدت رند بشه می خواستم روز 90/9/9 به دنیا بیای. مامان آذر از حدود 10 روز زودتر اومده بود تا ما تنها نباشیم.مامان محبوبه و خاله الناز هم روز هشتم رسیدن.روز هشتم یه سری مشکلات پیش اومد و من با دکترم تماس گرفتم و گفت که باید همین امروز زایمان کنی. تمام برنامه ریزی هام به هم خورد خیلی سریع یه دوش گرفتم و رفتیم بیمارستان.حدود ساعت 2 بعدازظهر بود دکتر گفت تا ساعت 3:30 دقیقه سزارین میشم. چون صبحانه خوردم بودم دکتر بیهوشی گفت که بایداز کمر بی حس بشم .من از این روش خیلی وحشت داشتم ولی در عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم بپذیریم .خداروشکر خیلی راحت و سریع همه کارها انجام شد و پسرک خوشگل من ساعت 4:15 دقیقه به دنیا اومد و من اولین نفری بودم که صورت ماهشو دیدم.خیلی سریع منتقل شدم به بخش.اون شب توی بیمارستان شب سختی بود تو تا صبح گریه کردی چون گرسنه بودی و منم نمی تونستم بهت شیر بدم.خلاصه روز بعد حول و حوش ساعت 1 بعد از ظهر مرخص شدیم و اومدیم خونه. یه خورده زردی داشتی و بعد از چند روز خوب شدی . نافت هم روز بیستم افتاد .

این روزا چون دور و برت شلوغه حسابی بغلی شدی و وقتی بغلت نمی کنیم نق نق میکنی. با این وجود خیلی شیرینی و من برات می میرم . اگه می دونستم اینقدر تو شیرینی زودتر از اینها به دنیا می آوردم .نه اینکه چون پسر منی اینو می گم ولی بچه باهوشی به نظر می رسی .خاله الناز اسمت رو گذاشته امپراطور چون یه خورده راحت طلبی.

اینم چند تا عکس از جناب امپراطور کیارش:

بخند تا دنیا به روت بخنده

موش کوچولوی من

خاله الناز بهت می گه امپراطور

پسرم انگاری احرام بسته