کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

رویای پاییز

دنیای این روزای من

1391/4/1 13:05
نویسنده : الهام
755 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دقیقا 6 ماه و 2٤ روز از تولدت می گذره. ما بعد از حدود 4 ماه  مهمونی ،اواسط فروردین برگشتیم خونه خودمون .تا 8 خرداد که من بعد از مرخصی 6 ماهه باید می رفتم سر کار من و تو بابایی تنها بودیم . ولی از 8 خرداد مامان محبوبه اومد که پیش تو بمونه تا من بتونم برم سر کار. آخه دلمون نیومد که بزاریمت مهد و پرستار مطمئن هم پیدا نکردیم. بعد از 15 روز مامان آذر اومد و شیفتو تحویل گرفتلبخند چند روز دیگه عمه آزیتا قراره بیاد . یک هفته ای هم اونا اینجا می مونن و بعد از اون دوباره باید دست به دامان مامان محبوبه بشیم. خیلی سخته خونه زندگیشون رو رها کنن و بیان اینجا .بدون که چقدر عزیزی پسر گلم. ولی خب من روم نمی شه بیشتر از این مزاحم مامان بزرگات بشم واسه خاطر همین دنبال یه پرستار مطمئن می گردم . فعلا قراره تا مرداد ماه که تعطیلات تابستانی من شروع می شه و من یک ماه خونه هستم کج دار و مریض بگذرونیم تا ببینیم چی میشه.

این روزا صبح که از خواب بیدار میشم (البته خواب که چه عرض کنم چون 2 ساعت به 2 ساعت باید بهت شیر بدم) خدا خدا می کنم که بیدار نشی. ساعت 7 از خونه می زنم بیرون . البته با این حس که انگار یه تکه از قلبم تو خونه مونده.به خاطر مرخصی شیر می تونم یک ساعت دیرتر برم یا زودتر برگردم. ساعت 2:30 تعطیل می شیم. توی ساعاتی که اداره هستم دائم حواسم پیشته . فقط یه مادر می تونه درک کنه این حس رو. توی راه که دارم برمی گردم حتی قدر ثانیه ها رو می دونم فکر می کنم اگه یه دقیقه هم زودتر برسم مادر بهتریم و بهم مدال افتخار می دن . واسه خاطر همین قدم هامو تند تند بر می دارم تا هرچه زودتر به پسر گلم برسم. طوری که وقتی می رسم عرق از سرو روم میریزه. معمولا تو بغل مامان آذر جلوی در منتظر منی.با اینکه سه طبقه رو اومدم بالا تورو بغل می کنم و می برم تو حیاط و پارکینگ یه دوری می زنیم بعد میایم بالا.دلم می سوزه از صبح توی خونه بودی.لباسامو در نمی یارم و یه خورده بغلت می کنم. بعد می زارمت تو روروئکت و به مثال کسی که توی مسابقه شرکت کرده سریع لباسامو در میارمو دستامو میشورم و دوباره بغلت می کنم. تو هم مثل کسی که توی مسابقه پیروز شده لبخند رضایت بخشی به لبت داری. بعدش باهم میریم حموم . کلا همه کارام با سرعت هرچه تمام تر انجام میشه. من فقط می تونم یه حوله تنم کنم و تا تورو لباس بپوشونم و موهاتو خشک کنم و شیرت و بدم یهو می بینی یک ساعت گذشته و قطره های آبی که از موهای من می ریزه تختو خیس کرده . از این حالت خیلی بدم میاد .  من باید وقتی از حموم میام بتونم سر فرصت به خودم برسم و مو هامو خشک کنم و ... این وضعیت بدجوری می ره رو اعصابم ولی به خاطر پسر گلم تحمل می کنم.کنارت روی تخت دراز می کشم تا کی خدا قسمت کنه چشمات بره رو هم. خوابیدنت پروژه ی خیلی خنده داریه . (فیلماش هست). خیلی با خودت کلنجار می ری که بخوابی .به محض اینکه خوابت می بره من خسته مثل قرقی می پرم و میرم سراغ پختن شام ، پختن فرنی و سوپ فردات، شستن لباسات، جمع و جور کردن خونه و... که هنوز کارام تموم نشده بیدار می شی.بعدش باید سوپتو بدم. قطره ها تو بدم . عوضت کنم .موقع شام هم که نمی فهمم چی خوردم چی نخوردم. بعد از شام سوپتو میکس می کنم. برای شیرت آب جوشیده میزارم و فلاسکارو پر می کنم. دوباره پروسه خوابیدنت شروع می شه تا کی بخوابی و منم بتونم چشمامو یه خورده روی هم بزارم. البته با سابقه ای که از خودم سراغ دارم اینکه حتی شبای تابستون در حالی که هوا هنوز روشن بود شاممو خورده بودم و مثل مرغ می خوابیدم و هیچ وقت حتی تا ساعت 11 شب هم نمی تونستم بیدار بمونم جالبه که چطور الان با این وضعیت کنار اومدم .جوابش فقط در یک کلمه خلاصه می شه . "عشق". واقعا خدا قدرت تمام این کارا رو به مادر عطا میکنه .طوری که بدون هیچ شکایتی حتی با لذت تمام این سختی ها رو تحمل می کنه به امید اینکه فرزندی رو تربیت کنه که یه روز بهش افتخار کنه.به امید اون روز ..........بامن حرف نزن

بامن حرف نزنبامن حرف نزنبقیه عکسها در ادامه مطلب

طبق معمول دنبال کنترل تا بکنی تو دهنت

آخه این چه مدل خوابیدنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)