و اما سیزده بدر...
سیزده بدر امسال هم ما اینجا تنها بودیم . من از قبل برنامه ریزی کرده بودم که بریم
بیرون یک سیزده بدر سه نفره ولی صبح اصلا نه من به روی خودم آوردم و نه مسعود و
هر دو خواب رو ترجیح دادیم . تا ساعت 12 تو هم پا به پای ما خوابیدی . بعدش هم که
بیدار شدیم صبحونه خوردیم . بعدش بابا رفت بیرون ناهار گرفت و ناهار رو هم خونه
خوردیم و بعدازظهر بعد از اینکه تو خوابیدی و بیدار شدی رفتیم یه دوری تو خیابونا زدیم .
همه پارکها رو سر زدیم ولی اینقدر همه جا شلوغ بود که جای سوزن انداختن نبود .
از اونجایی که هم من هم مسعود از شلوغی خوشمون نمیاد و تو هم نمی تونستی
راحت واسه خودت راه بری و بازی کنی بالاخره یه جای دنج و خلوت رو پیدا کردیم تا تو
یه خورده راه بری و بازی کنی. اینم چند تا عکس از اون روز:
و اما از حال و هوات تو این روزها :
خیلی خیلی شیرین تر از قبل شدی و احساستو به آدم نشون می دی . وقتی آدم سرگرم کاریه و یهو میای روبروی آدم وامیستی و لبخند می زنی یا وقتی شونه رو میگری که موهامو شونه کنی یا وقتی دارم خیلی آهسته تعداد قطره های آهن که داره می چکه تو قاشق رو میشمرم متوجه میشم که این کار برات خیلی خنده داره و با یه حالت نیشخندی به این کار من توجه می کنی می خوام دیوونه بشم و ماچ بارونت کنم . داری روز به روز جلوی من بزرگ تر و فهمیده تر میشی . با هم خیلی دوست شدیم و می دونم در آینده این دوستی بهتر و شیرین تر هم میشه . اینو وقتی بیشتر حس می کنم که جلوی آینه دارم آرایش می کنم و تو یکی یکی وسایل آرایشو از توی کشو بهم میدی و اشاره میکنی که اینم بزن ....
بازی لی لی حوضک و تاپ تاپ خمیر رو خیلی دوست داری و انجام میدی اینا رو تو عید از بابا جونی یاد گرفتی
جارو برقی هم یه دوست جدانشدنیته . یه لحظه نمی تونی دوریشو تحمل کنی و باید 24 ساعته وسط خونه باشه . انگار وقتی وسط خونه ست یه آرامش خاصی داری. مثلا وقتی می خوابی من یواشکی جمعش می کنم میزارمش تو کمد و فکر میکنم فراموشش میکنی ولی جالبه که همین که بیدار شدی مثل کسی که چیزی رو گم کرده یه خورده دو رو برت رو نگاه میکنی و می دوی میری جلوی کمد و هی اشاره می کنی که بیارمش بیرون منم ناگزیر دوباره میارم میزارمش وسط هال تا خیالت راحت بشه .
تازگی دایم تلفن و موبایل دستته و داری با دوست خیالیت حرف می زنی و جالبه که تو این مکالمه داد هم می زنی خنده های بلند هم می کنی و حرصم می خوری تا جایی که گاهی مجبورم به خودت بیارمت و گوشی رو ازت بگیرم
و اینکه وقتی می گیم کیارش بوس بده ، لپ خوردنیتو میاری جلو
تعداد دندوناتم الان ده تاست ولی فکر کنم دو سه تای دیگه هم داره نیش می زنه
من مجبورم بیشتر اوقات در اتاق خوابمون رو ببندم وقتی که کار دارم و ممکنه یه لحظه ازت غافل بشم ولی وقتی در و باز می کنم خیلی سریع این اتفاقات بدون هیچ وقفه ای می افته :