کیارشکیارش، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه سن داره

رویای پاییز

بازگشت پرستار

سلام پسر گلم. امروز اومدم فقط برات بنویسم که دوباره پرستارت برگشته سر کارش و تو از امروز دیگه مهد نمی ری. البته 4شنبه که من موندم خونه و نبردمت و پنجشنبه هم با خودم بردمت اداره که نمی دونی چه آتیشی سوزوندی اونجا. شده بودیم مثل کارتون میگ میگ . تو سالن دانشگاه تو بدو من بدو . اتاقمو که ترکوندی . فقط یکساعت آخر تونستم یه خورده تو اتاق نگهت دارم که یه مهر دادم دستت که بزنی رو کاغذ و سرگرم بشی. تمام میزمو ممهور کردی . روی دستات پاهات .خلاصه یه وضعی. تازه رییسمم زنگ زد کارم داشت تو داد و بیداد راه انداختی که گوشی رو بگیری باهاش صحبت کنی . منم حریفت نمیشدم . آخر سر گفتم ببخشید آقای دکتر میشه لطفا با پسر من صحبت کنید . یه چیزایی بلغور کردی به زبو...
27 ارديبهشت 1393

روز پدر

ممکن است شاهزاده ام را بیابم اما...                          پدرم پادشاه من خواهد ماند                                               فردا روز پدره و اومدم از همین جا از طرف تو و خودم به پدر خودم ، بابا مسعود و همه پدرهای خوب تبریک بگم. امیدوارم همیشه قدر بابای مهربون و خانواده دوستت  رو که واسه خانواده ی سه نفره مون تل...
22 ارديبهشت 1393

ماسوله

دوباره سلام عزیزم. چون عکسای این دو تا پست زیاد میشد جدا از هم میزارمشون. جمعه ی پیش با مامانی و خاله الناز و بابا رفتیم ماسوله . هوای کاملا اردیبهشتی و مناظر فوق العاده زیبا. حسابی کیف کردیم اینم عکساش بدون شرح:                     اینم تو و ببری ...
18 ارديبهشت 1393

رفتن به مهد کودک

سلام پسر گلم . خوبی؟ این روزها من حال و روز زیاد خوشی ندارم. چون بالاخره تو رو گذاشتیم مهد کودک و من هر روز با هزار تا فکر و خیال روزمو شب میکنم . شنبه(6/2/93) فقط برای 10 دقیقه بردمت مهد تا با محیط آشنا بشی. وقتی می خواستن ببرنت بالا گریه ت شروع شد. وقتی اومدی پایین چشمات پف کرده بود و بینی ت قرمز شده بود . جیگرم کباب شد ولی مجبور بودم تحمل کنم. روز بعدم دوباره همین آشو همین کاسه . تا توی مهدو خوب میای و مشکلی نداری ولی همینکه میخوان بغلت کنن ببرنت بالا گریه و التماست به من شروع میشه . فقط یه مادر می تونه بفهمه که من چه حسی داشتم اون موقع . اون روز دو ساعت موندی . می گفتن که بالا که رفتی آروم شدی . مامانی و خاله الناز اینجا هستن . صبح ها م...
11 ارديبهشت 1393

ادامه ی تعطیلات نوروز 93

سلام پسر گلم نشد که زودتر بیام و بقیه ی عکسای نوروز رو بزارم .امروز دیگه بین کارام اومدم چند تا عکس باقی مونده ی تعطیلات نوروز رو بزارم. یه روز با دایی کامران اینا رفتیم شهرک سینمایی غزالی نمی دونم چرا اونجا تا میگفتم کیارش بزار ازت عکس بگیرم سریع مینشستی رو زمین فکر کنم زیاد پیاده روی کرده بودیم خسته شده بودی وقتی میریم تهران موهات خیلی صاف میشن که من اصلا خوشم نمیاد   یه روز ناهارو با مامانی و دایی کاظم ایناو عمو سعید رفتیم جنگل های لویزان خوردیم دائم میخواستی اونجا راه بری و منم هی باید دنبالت راه می افتادم چون شیبش زیاد بود سیزده بدرم که دیگه رشت بودی...
30 فروردين 1393

تعطیلات نوروز93

سلام پسر گلم. بالاخره یه نیمچه وقتی پیدا کردم که وبتو به روز کنم. تعطیلات به سلامتی تموم شد و ما بعد از 20 روز با هم بودن باز از هم جدا شدیم. از بعد از تعطیلات تو هر روز صبح بیدار میشی و گریه میکنی و نمی زاری من برم سر کار و این شده دردسر من . هر روز دارم دیر میرسم اداره . همه کلک های گذشته رو می زنم ولی تو گول نمی خوری . چند روز پیش اول صبحی تو و پرستارتو بردم پارک تا تو سرگرم بشی و من بتونم جیم بزنم ولی بازم بی خیال نشدی تو پارک ازم جدا نمی شدی . همین که روتو برگردوندی من سریع رفتم سوار ماشین شدم ولی صدای جیغ و گریه ت تا چند تا کوچه اونورتر هم می اومد. فکر کن من با چه حسی اون روز رفتم سر کار. فکر کنم همش به خاطر این بود که تو عید از مسعود...
21 فروردين 1393

آخرین روزهای سال

  نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش می شود هفتاد رنگ سلام پسر گلم. امروز 26 اسفنده و شمارش معکوس شروع شده واسه سال نو. ما قراره که صبح زود 28 اسفند حرکت کنیم به سمت تهران. می دونم که توی عید خیلی بهت خوش میگذره چون حسابی دو رو برت شلوغه و تو هم تا می تونی شیطونی میکنی.البته بابا نمی تونه تهران بمونه و سوم فروردین قراره برگرده رشت اما منو تو می مونیم.از حال و احوالات این روزهات اگه بخوام بگم خب از شیطونیت که چیزی قاعدتاً کم نمی شه و روز به روز شیطون تر میشی ولی نگهداری ازت راحت تره. روز به روز توانایی هات بیشتر میشه و این اتکاء تو ب...
27 اسفند 1392

روزهایی که گذشت...

سلام پسر گلم. ایندفعه خیلی تاخیرم طولانی شد. میخوام اگه بشه دو تا مطلب بزارم. نیمه های دی ماه من و تو یه مسافرت داشتیم به تهران . من می خواستم واسه عروسی دایی لباس بخرم. خدا رو شکر توی راه اذیت نکردی فقط اواخرش دیگه خسته شده بودی و سر جات بند نمی شدی. از تهران که برگشتیم اوایل بهمن من یه ماموریت بهم خورد که برم ساری. هر کاری کردم که این ماموریتو از زیرش در برم نشد که نشد . چون کسی نبود که تو رو نگه داره. منم خیلی سخت بود برام که دو روز نبینمت. بالاخره مامانی آذر اومد اینجا پیشمون که من برم. چند باری که تماس میگرفتم بابا و مامانی میگفتن که تو عین خیالتم نیست ولی وقتی که برگشتم فهمیدم که بهونه گرفتی و گریه کردی. الهی فدات بشم. اینقدر فهمیده ا...
27 بهمن 1392